یاردلنواز | ||
تا خدا هست، جایی برای نومیدی نیست
مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، .
اما مرد نشنید و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ،
اما مرد باز هم نشنید .مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ،
اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :
اما مرد متوجه نشد با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»پروانه ای روی دست او نشست .اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....
[ پنج شنبه 91/12/17 ] [ 11:8 عصر ] [ shaparak ]
[ نظرات () ]
|